به تو مدیونم

20% تخفیف ویژه

مقدمه ای از کتاب:

غروب شده بود که اتوبوس به نزدکی دروازه قرآن رسید. قلبم از هیجان زیاد دیوانه وار خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبید. تمام وجودم شده بود چشم، و من با ولع زیادی همه جا را نگاه می کردم. چراغ های روشن خواجو، خاطرات شیرین نه چندان دور گذشته را برایم زنده میکرد. یک سال گذشته بود، اما انگار سال ها از آ«جا دور بود.! با چنان اشتیاقی به همه چیز چشم دوخته بودم که اگر کسی می دید، به گمانش سال ها از این آب و خاک دور مانده ام!
تا اتوبوس توی ترمینال مسافرانش را پیاده کرد، نگاهم به چشمان آشنای امیر افتاد با لبخند گرمش، خوش آمد گفت و ساکم را بدست گرفت و گفت: عجله کن! مامانم حسابی نگرانت شده. تا حالا دو سه بار زنگ زده که این ماهک کجا مونده؟ چرا نمیاد؟ بعد شانه ای بالا انداخت و ادامه داد: می شناسیش که! آهی از ته دل کشیدم که از نگاه دقق امیر، دور نماند. گفتم: راستش منم خیلی دل تنگم!